آيينه اي آيينه بس كن مگو اين همه افسانه ديروز را
رفته گذشت است و نيايد دگربازمگو قصه جانسوز را
اين كه مي بيني اش اي آيينه دخترپرشورپريروز نيست
وقت غروب است به طومار اوآن زن افسانگرديروز نيست
گشتم بازيچه اين زندگي گرچه توان وشكيبم نبود
بودقماري كه در آن اي دريغ هيچ به جز باخت نصيبم نبود
|